محل تبلیغات شما

کاش چشمان تو را شاعری غزل میکرد : )



یه وقتایی ادم بعد کل جون کندن و تلاش کردن و خواستن یه چیزی باید بشینه یه گوشه صبر کنه تا ببینه قراره چی بشه.مثل یه مربی که برای شاگردش کلی تلاش کرده و همه فن ها رو باهاش تمرین کرده و فرستادتش وسط زمین مسابقه و الان کنار گود ایستاده، دست به جیب. چشمش به زمین بازیه تا ببنینه قراره چی بشه. 


دیروز عصر با داداش رفتیم دم مدرسه سارا دنبالش، ازونجام رفتیم ماجرای نیمروز: رد خون رو دیدیم. فیلم که تموم شد از بوفه اکومال پیتزا خریدیم و به شب نرسیده منو سارا مسموم شدیم. تا حالا همچین حال بدی رو تجربه نکرده بودم. گلاب به روتون دو ساعت تمام با معده خالی بالا میاوردم و این اخریا کشش روده بزرگم به سمت دهانم رو حس کردم. که کل امحا و احشا داره میریزه بیرون. سارا بهتر شد و من توی حیاط دو‌ زانو نشسته بودم و زیر بارون درد میکشیدم. هوای گرم حالمو بدتر میکرد. مامان پالتو و روسریمو اورد و بابا ماشینو روشن کرد رفتیم بیمارستان. کی ؟ بابای من که از بیمارستان متنفره و اونجا حالشو بد میکنه. داداش بیچارمم کلی ناراحت موند خونه پیش سارا. تحمل نداشتم که برسیم بیمارستان، بی طاقت بی طاقت. همونجا یاد خانومای حامله ای افتادم که با اون درد شدید باید تحمل کنن تا برسن بیمارستان. رسیدم اونجا و من نایلون به دست هر قدم اوق میزدم و اخرش سرم و امپول حالمو جا اورد. بگم براتون از بابا! بابای نگرانی که هر چند دقیقه پرده بخش تزریقات رو میزد کنار و با نگرانی نگام میکرد. که دوساعت تمام نشست تا سرمم تموم شه. دستام سرد سرد. فشارم پایین. دستمو محکم گرفته بود که گرم شم. موقع برگشت حالم خوب شده بود. اروم ولی بی جون. ساعت ۲ شب توی حیاط خیس بیمارستان دست انداخته بود روی شونه ام و میرفتیم سمت ماشین اروم اروم .خسته بود، نگران. رسیدیم خونه. پالتومو در اورد و پتو انداخت روم. دیدین یه وقتایی وسط بدترین حال و بدترین اتفاقا یه چیزای خوبی اتفاق میوفته که ادم نمیدونه ازون اتفاق بدش بیاد یا خوشش بیاد ؟ دیشب اینجوری بود برام. خلاصه شبی به یاد ماندنی! سرشار از حس!

خدایا ؟ گذار هیچکسو حتی برای یه سرماخوردگی یا مسمومیت ساده به بیمارستان ننداز! جز برای نی نی دار شدن : ) هر چند باید هر از چند گاهی این اتفاقای کوچیک برامون بیوفته تا قدر سلامتیمون رو بدونیم و بیشتر شاکر خدا باشیم. خداجان ؟ از تمام چیزای خواستنی دنیا ازت سلامتی میخوام. اول برای عزیزام، بعد خودم.

حداقل تا چند ماه سمت فست فود نمیرم

پاییز نزدیک است و ما ادم ها باید برای گرم کردن خودمان کاری کنیم. داشتم فکر میکردم غمگین بودن یا نبودن پاییز به دل ادم بستگی دارد. دل ادم باید حتی وسط پاییز دلگیر ابری خوش باشد. برنامه دارم این پاییز برای یکبار هم که شده از اول تا اخر ولیعصر را پیاده و تنها قدم بزنم. فکرم را باز میکند. دلم را هم. پاییز جان حالا که امدی برایمان ارامش و شادی داشته باشد. دل گرفتگی های عصر خوابگاه را سمت من نیاور. تتنهایی برایم نداشته باش. راستش من تظاهر میکنم که ادم قوی و تنها طلبی هستم. من تظاهر میکنم که با تنها خرید رفتن و سینما رفتن و غذا خوردن مشکلی ندارم اما از تو چه پنهان تنهایی خیلی حس بدبختی دارد. میدانی؟ دلم نمیخواست اینطور باشد. که توی سلف دانشگاه کوله ام را بکشم ببرم روی انتهایی ترین میز سالن، خلوت ترین قسمت و ارام  در تنهایی قاشق را توی دهانم ببرم. بی هیچ همصحبت هم دلی.  اقای پاییز ما با شما مشکلی نداریم فقط کمی مهربان باش. نگذار بغضم بگیرد. اجازه نده شعر بخوانم و صدایم را ضبط کنم. نگذار 23 واحدی که برداشتم مانع دیدن یار شود. زیاد ببنمش؟ لطفا. خواهش دیگرم این است که وقتی تنها هستم به ابر بگو نبارد. توی ماشین ، کنار یار چه عیبی دارد؟ تا دلش میخواهد ببارد . برف پاک کن را بگذارد روی دور تند و با پس زمینه خوردن قطرات باران روی سقف ماشیبن به چشم هایش خیره شوم. راستی خدا کند ابان ماه به رسم دو سال اخیر امام رضا مرا برای حرمش بطلبد. عجب خاطره انگیز میشوی جناب پاییز. یک کاری کن که امسال از تو به عنوان فوق العاده ترین فصل امسال تشکر جانانه کنم. پیشاپیش متشکرم از قشنگی های فراوانتان. سلام مرا به خالقتان، خداوند قادر متعال برسانید.

همه چیز خوب است. خداروشکر.همه چیز خوب است. خدایا دلمان را ارام و گرم و خوب نگه دار. 

+ماشالله لا حوه و لا قوه الا بالله العلی العظیم.

 


ما قربانی خشونت خانگی هستیم. ماهیچه هایمان همیشه منقبض است. انگشت های پایمان همیشه فشرده است. همیشه موقع خواب خودمان را مچاله می‌کنیم. ما اینجا سر کوچکترین مسئله ای که در دیگر خانه ها چیز روتینی است تن و بدنمان می‌لرزد و استرس می‌کشیم. ما اینجا خون میبینیم. اشک میبینیم. کبودی عزیزانمان را. ما شاهد له شدن ارزوهایمان هستیم. ما عقده های سرکوب شده داریم. ما تشنه نوازشیم. ما اینجا برای تحمل اینهمه رنج خیلی طفلکی هستیم.
حالا زیباترین فاطمه ای هستی که میتوانستی باشی. البته این جمله هر سال باید تکرار شود. هرسال قشنگ ترین و کامل ترین ورژن از تو ! با یک جفت چشم مشکی که برقش انرژی یک شهر را تامین می‌کند. در سالگرد بیست و پنجمین ظهور تو در زمین، برای خودم دیدنت را ارزو می‌کنم. بغل کردنت. بوسیدن واقعی گونه هایت. برای خودم سلامتی تو را آرزو می‌کنم. برای خودم خنده هایت وقتی که حسابی خوشحال هستی، قلبت وقتی که حسابی آرام و گرم است را میخواهم.
شرح موقعیت: خواهرم پیش دانشگاهی است. برای کنکور درس می‌خواند. در کلاس های مجازی مدرسه بجز ورزش و درس بهداشت مرتب شرکت می‌کند. اتفاق: از طرف مدرسه به گوشی مادرم زنگ می‌زنند ولی متوجه نمی‌شود. با پدرم تماس می‌گیرند و حدود ۵ دقیقه در مورد غیبت های خواهرم حرف می‌زنند با این مضمون که خواهرم در هییچ» کلاسی شرکت نمی‌کند. پدر عصبانی ام بدون اینکه از خواهرم توضیح بخواهد م مشاجره می‌کند. خواهر مظلومم سکوت می‌کند.
امشب دلم خواست که یک خانه داشته باشم در یک جای خوب شهر که از پنجره اتاق چشم انداز زیبایی داشته باشد. برای پنجره پرده حریر سفید بخرم و یک بالش مربعی درست لبه پهن پنجره بگذارم که وقتی باران گرفت شمع وانیلی روشن کنم و بنشینم ریز ریز قطره های باران را بشمارم. دلم خواست یک تخت زیر پنجره داشته باشم که وقتی در بهار نسیم حریر پرده را تکان می‌دهد درست زیر پنجره باشم و قلبم از حجم ارامشی که توی اتاق جریان دارد لبریز شود.
1.بعد چند شب نسیم خنک ملایمی می وزد. تن عرق کرده ام را از روی تخت جابجا میکنم. امروز روز خسته کننده ای بود. توی مرکز تصویر برداری طبی و بعد دندان پزشکی و ترس جانکاه از ابتلا به کرونا. ترس از نشستن توی تاکسی. ترس از نشستن کنار ادم ها حتی با فاصله. ترس از خیلی چیزها. چقدر ادمیزاد میان غم و غصه های دنیا برای تحمل این فاصله و ترس طفلکی است. برای مردن با رنج. حسی شبیه به خفگی در دریا. 2.به شدت حواس پرت شدم.
امروز توی یه پیج اشپزی (mr_tabee) یه دسر شکلاتی بی‌نظیر رو دیدم. ناخوادگاه تصور کردم که توی خونه خودمم. نزدیک عیده. برای شام دوستای نزدیکمونو دعوت کردم. خونه بوی شوینده می‌ده. بوی تمیزی و سفیدی. شایدم‌ بوی دسته گلیه که گذاشتمش روی میز جلو مبل. یا شاید خونه بوی عود میده. بوی دود شمع عطری محبوبم. نمیدونم هر چی که هست بوی خوبیه. هووم. پس احتمالا بوی قرمه سبزی جا افتاده. بوی چای زعفرونی با هل و دارچین.
درست شب های امتحان، آمار فعالیت من در بلاگفا به بیشترین حد ممکن می‌رسد. درست وقتی از همه طرف مورد هجوم کار و دغدغه و درس هستم باید شب ها بدنم را شل کنم و پادکست گوش کنم. در این شب ها باید فعالیتم در اینستاگرام را به بیشترین حد خودش برسانم. یعنی بی هدف،تند و تند آن برنامه مسخره وقت تلف کننده و تهوع اور را هی رفرش کنم. من در فصل امتحانات به ادم فلجی تبدیل میشوم که انگار در حاد ترین مرحله افسردگی خود دارد جان می‌دهد.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها