محل تبلیغات شما

دیروز عصر با داداش رفتیم دم مدرسه سارا دنبالش، ازونجام رفتیم ماجرای نیمروز: رد خون رو دیدیم. فیلم که تموم شد از بوفه اکومال پیتزا خریدیم و به شب نرسیده منو سارا مسموم شدیم. تا حالا همچین حال بدی رو تجربه نکرده بودم. گلاب به روتون دو ساعت تمام با معده خالی بالا میاوردم و این اخریا کشش روده بزرگم به سمت دهانم رو حس کردم. که کل امحا و احشا داره میریزه بیرون. سارا بهتر شد و من توی حیاط دو‌ زانو نشسته بودم و زیر بارون درد میکشیدم. هوای گرم حالمو بدتر میکرد. مامان پالتو و روسریمو اورد و بابا ماشینو روشن کرد رفتیم بیمارستان. کی ؟ بابای من که از بیمارستان متنفره و اونجا حالشو بد میکنه. داداش بیچارمم کلی ناراحت موند خونه پیش سارا. تحمل نداشتم که برسیم بیمارستان، بی طاقت بی طاقت. همونجا یاد خانومای حامله ای افتادم که با اون درد شدید باید تحمل کنن تا برسن بیمارستان. رسیدم اونجا و من نایلون به دست هر قدم اوق میزدم و اخرش سرم و امپول حالمو جا اورد. بگم براتون از بابا! بابای نگرانی که هر چند دقیقه پرده بخش تزریقات رو میزد کنار و با نگرانی نگام میکرد. که دوساعت تمام نشست تا سرمم تموم شه. دستام سرد سرد. فشارم پایین. دستمو محکم گرفته بود که گرم شم. موقع برگشت حالم خوب شده بود. اروم ولی بی جون. ساعت ۲ شب توی حیاط خیس بیمارستان دست انداخته بود روی شونه ام و میرفتیم سمت ماشین اروم اروم .خسته بود، نگران. رسیدیم خونه. پالتومو در اورد و پتو انداخت روم. دیدین یه وقتایی وسط بدترین حال و بدترین اتفاقا یه چیزای خوبی اتفاق میوفته که ادم نمیدونه ازون اتفاق بدش بیاد یا خوشش بیاد ؟ دیشب اینجوری بود برام. خلاصه شبی به یاد ماندنی! سرشار از حس!

خدایا ؟ گذار هیچکسو حتی برای یه سرماخوردگی یا مسمومیت ساده به بیمارستان ننداز! جز برای نی نی دار شدن : ) هر چند باید هر از چند گاهی این اتفاقای کوچیک برامون بیوفته تا قدر سلامتیمون رو بدونیم و بیشتر شاکر خدا باشیم. خداجان ؟ از تمام چیزای خواستنی دنیا ازت سلامتی میخوام. اول برای عزیزام، بعد خودم.

حداقل تا چند ماه سمت فست فود نمیرم

من الان تو اون مرحله ام

تو بزرگی، خودت مواظبمون باش!

شب چرا میکشد مرا؟ تو نشسته ای کجای ماجرا؟

بیمارستان ,رو ,؟ ,سارا ,سمت ,اورد ,اورد و ,بی طاقت ,و من ,هر چند ,خسته بود،

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها